جمعه 10 آبان ساعت 11:30 شب یهو یاده بی بی شهربانو و زیارتگاهش افتادم...
......خودمم تعجب کردم که چی شد که یهو یادم افتاد اگه پنجشنبه بود میشد کاریش کرد ولی.....
آخرین بار سال 86 از طرف مدرسه رفتیم.......
یه هفته انتظار کشیدم تا جمعه هفته بعد یعنی 17 آبان فرارسید.......گفتم بی بی شهربانو منو طلبیده باید بریم زیارتش.....این شد که همگی حاضر شدیم و رفتیم زیارت....چقدر حال داد....اینو کاملاً حس کردم که دعوت شده بودم.......خیلی منقلب شدم....اونجا تو زیارتگاه حس خیــــلی خوبی داشتم........

تو راه برگشت تو فکر بودم که مینا جوون زنگ زد.....گفت کجایی؟ گفتم دارم میرم هیئت نمیای؟ گفت چرا اتفاقاً به خاطره همین زنگ زدم.....
میگن همه چی قسمت و برنامه ریزی شده س واقعن حقیقت داره....
مینا اومد دنبالم و رفتیم هیئت... نشستیم پیش یکی از دوستان دوران راهنمایی به نام زهره....بعد از سلام و احوالپرسی ...زهره گفت سوژه رو ندیدی؟؟
.....گفتم سوژه کیه؟
گفت همون عشقت دیگه.....
...گفتم آهان...
..ای جان نه ندیدمش مگه اومده؟
.....گفت آره شبای قبل دیدمش امشب هنوز نیومده......
چن مین گذشت، رفته بودم تو فکر که زهره گفت زینب عشقت اومد ..
.. برگشتم عقب دیدم بعلـــــــــه......خوده خودشه......با محدثه جوون دارن میان......گفتم الهی قربونش برم من..
...چقدر دلم براش تنگ شده بود....
...مینا سریع گفت نیشتو ببند....
.......
یه جورایی قایم شدم تا منو نبینه ......انگار خجالت کشیدم اونم به دنبال جا، اومد اومد دقیقاً یه کوچولو اونورتر از من یه جا رو پیدا کرد و میخواست بشینه که همون لحظه برگشتم و منو دید.....
وای خدا کشته مُرده ی این لبخنداشم.......عزیـــــــــزم......


هیچی دیگه بلند شدم روبوسی و سریعاً براش جا باز کردم...
..خودمم موندم که واسه من جا نبود بشینم چه جوری شد که واسه اون سریع جا باز شد........
......
انقدر دلم براش تنگ شده بود که حدو حساب نداره......قشنگ نشست کنارم..
........اون جایی هم که پیدا کرده بود رو داد به محدثه.....بهم گفت زینب کجایی پس؟
چرا نمیای؟ مگه نیومدین اینور؟
دلم برات تنگ شده بود......دیگه میخواستم بهت پیامک بدم ،نگرانت شده بودم.......انقد گله گی کرد که دیگه من نتونستم هیچی بگم فقط لبخند میزدم و آخرش گفتم دیگه قسمت بود از امشب بیام.....گفت حسابی التماس دعا...گفتم محتاجیم به دعا......
بعد از تموم شدن مراسم به اندازه 10 مین باهم صحبت کردیم...
...عکسشو که لایه زیارت عاشورا بود دید......گفت زینــــــب، خدا نکُشَتِت اینو از کجا آوردی تو؟؟؟..

....گفتم دیگه دیگه..
..گفت از دست تو....
یه سَری هم تکون داد....
........کُپ کرده بوداااااا...
......ازم گرفت به محدثه نشون داد گفت ببین زینب عکس منو چیکار کرده....اونم کلی خندید.......
بهش بیسکوییت تعارف کردم ....
.... به محدثه گفت برو چایی بیار منم هی میگفتم چایی خوب نیست .....گفت چایی خیلی خوبه ، ما معلما اگه چایی نخوریم که نمیتونیم حرف بزنیم......
........ گفتم هنوزم اونقدر سخت گیرین...
...خندید ، گفتم چن روز پیش خواهر داشت علوم میخوند بهم گفت تو که انقدر میگی من درس خون بودم و علوم خوب میخوندم بگو ببینم ایزوتوپ یعنی چی؟ خانوم.......سریع گفت دیگه الان یادت نمیاد که زینب ، میاد؟ .....گفتم چرا یادم نمیاد قشنگ واسش تعریف کردم " اتم هایی که عدد اتمی یکسانی دارن ولی عدد جرمی متفاوتی دارن" وای خانم ......... کلی خندید
........کُپ کرده بود بعد از 8 سال اینطوری خوب یادم مونده....آخرشم گفت اگه چایی خوبم نباشه چایِ هیئت خوبه...
........اصلاً کلاً میشناسمش دیگه همیشه آخره هیئت باید چایی بنوشه...
...یه دونه هم اول هیئت خودم براش برداشتم.....
.......
پاشده بودیم بیایم اما به خاطره چایی دوباره نشستیم.....گفتم واقعا از دیدنتون خوشحال شدم خیلی دلم براتون تنگ شده بود گفت آره منم اصلاً دلم برای کسی تنگ نمیشه هـــا
ولی نمیدونم چرا دلم برای تو تنگ شده بود
هی میگفتم چرا این زینب نمیاد.... منم جز لبخند چیزه دیگه ای ارائه ندادم.....
......
گفت با کی اومدی گفتم با یه نفر خندید
گفتم نه اون یه نفر با یکی از دوستان...
...گفت نه کلاً سر و گوشت میجنبه من باید یه سر مامانتو ببینم...
.....گفتم نه باور کنید من همون زینبم گفت اصلاً باور نمیکنم ...
.....خیلی جالب بود آدرس خونمون رو پرسید بهش آدرس دادم گفت باید بیام مامانتو ببینم چرا انقد شیطون شدی....
......گیر داده بود در حده بنز که چرا انقدر تغییر کردی...
..من هی مونده بودم منظورش چیه که یهو از کلامش فهمیدم که......
گفت اون زینب کجا و این زینب کجا....

.........نه حالی نه احوالی نه پیامکی...
.......اینهــــــــــمه تغییر؟؟؟...

.........به جون خودم اینهمه شو همینجوری کشید.....
....منم همینجوری مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم...
....بعد گفت کجا ها هستی؟؟
ما رو فراموش کردی دیگه، آره؟....
...
یهو دگرگون شدم دیدم راست میگه چقدر بی معرفت شدم...
...گفتم نه باور کنید من به یادتون هستم...
..گفت آرره تو که راست میگی....
بعد دیدم داره راست میگه نتونستم هیچی بگم و لبخند و سکوت و شرمنده گیم به هم قاطی شد........


کلی ناراحت شدم که چرا انقد غرق مسائل پوچ و مسخره شدم و سراغی از عشق قدیمی نمیگیرم.....


نمیدونم چرا وقتی میبینمش خیلی تحت تأثیر قرار می گیرم و سقوط خودم به منجلاب کثافت رو تا عمق وجود حس میکنم........
واقعن اون زینب کجا و این زینب کجا........ 


نظرات شما عزیزان: